ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف
ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف

از سر بی حوصلگی !



دارم یک فیلمی رو نگاه می کنم که خیلی مزخرفه به اسم جلاد سر و ته نداره ولی میبینیم چون حوصله نیست اما تلوزیون روشنه و برق هم مصرف می کنه . فردا قبض برق ۵۰ هزار تومانی میاد من بایستی پرداختش کنم واقعا این انصافه. گفتم انصاف یادم افتاد که یه فوحش زشتی نثار نانوای محلمون بکنم که از بسکه نان خمیری با آرد سفید بخوردمون داد که همه اهل محل چاق و دیابتی شدند از جمله خودم. باید برم آزمایش بدم ببینم که قندم چقدر بالاست.  ادامه مطلب ...

اصلا به ما چه!

از قدیم گفتند عاقل را اشارتی کافی است. یعنی آدم باهوش کافیه از یک نشانه متنبه بشود و بقول عوام دو هزاریش بیفتد .. اما کسی که خنگ تشریف داشته باشد چی؟ او چه خاکی بر سرش کند؟ من که نمی دانم.

حالا این چه ربطی به این نوشته دارد ، باز هم نمی دانم. اصلا به ما چه!!

حالا بجاش این ویدیو کلیپ زیبا و سرحال کن را ببینید : 

ادامه مطلب ...

کتاب هدیه و پند و اندرز

از در که وارد شد کیفش را زمین گذاشت. خسته بود خسته راه بود نفسی تازه کرد و چای داغی در این سرمای زمستان خورد بعد لباسش را عوض کرد و دوباره برگشت پیشم نشست. من جلو تلوزیون لم داده بودم. کمی گذشت گفت: << بابا برات یک هدیه گرفتم امیدوارم بپسندی >> خودم را جمع و جور کردم دخترم برایم هدیه گرفته است اولی نیست اما هدیه است.

اما افکاری خودخواهانه هجوم آوردند، حتما پول لازم دارد. او از برق چشمانم افکارم را خواند گفت:<< نه، پول لازم ندارم همینطور برایت گرفتم گران نیست اما با ارزش است ... کتاب است.  ادامه مطلب ...

بودن من

بودن من . . .


"خاموش ماندن ابدی بسی برتر است از نامفهوم بودن فلسفه زندگی"


زپا افتاده بر خاکستر نا مردمی جاماندم از دیجور تنهائی

غریب آشنائی آشنای غربتی دیرینی

بدینسان قصه نا مهربانی رنج چندین ساله دلدادگی

انجام می یابد

چنینم از عطش سیراب در رویای یک آرامش آبی

مگر قدری بیاسایم

سراپا خواهش آغاز فردا

خسته از امروز و تبدار از غم دیروز

حدیث جانگداز زندگی فرجام می یابد


طیبه فلاح زاده

حسرت بر عمر رفته

داشتم چای می خوردم.

خانمم رفته بود تا در مغازه برگشت. خیلی خسته شده بود به نفس نفس افتاده بود برایش چای ریختم و با لبخند پرسیدم چیه هن و هن می کنی نکند پیر شدی؟

آه بلندی کشید و در حالیکه زانوهای درد کشیده اش را ماساژ می داد گفت:- آره پیر شدم عمرم گذشت و نفهمیدم با چه سرعتی گذشت همه اش مشغول بچه داری و پخت و پز و شست و روفت بودم؛ زانوهایم داغون شد کمرم شکست .. دیگه بکارهای خانه نمی رسم و ...

بنده خدا درد دلش باز شده بود و هی گفت و گفت.

چهره ی زیبای با لطافت جوانی کجاست در پیچ و خم کدام کوچه ی زندگی گم شده بود.

چرا ما قدر زندگیمان را ندانستیم.