مدتیه که چیزی مثل خوره در وجودم افتاده و مرا ذره ذره اما مداوم می خورد . چیزی شبیه یک کرم درون سیب . حالا چرا مثال کرم و سیب ، چون کرم باعث فساد سیب می شود ولی تکامل خودش ؛ اما خوره ی من فقط آمده تا مرا خراب و فاسد کند .
چی ؟کدام خوره یعنی نگفتم هنوز ؟
درسته یادم رفت بگویم ، البته مورد مباهات و افتخاری نیست و جز سرشکستگی و آبروریزی سرانجامی ندارد . بله می دانم حوصله تان را سر بردم .. من مدتیه که عجیب هوس پنچر کردن ماشین دختر همسایمان به سرم زده است . هرجور شیطان را لعنت می کنم و از شرش به خدا پناه می برم چاره ی گار نیست .
درسته منهم موافقم که سببی باعث بوجود آمدن این خواسته شده است ، و من خوب بیاد دارم ؛ یک روز بارانی در حال عبور از کوچه بودم و پستیهای آسفالت پر آب و با چتر در حال عبور بودم که ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم گذشت و سراپا خیسم کرد ، ماشین دختر همسایه بود . به خودش زحمت نگاه کردن نداد و مرا هاج و واج پشت سر خود با لباسی گلی بجا گذاشت .
دلیل است دیگر و من از همان روز بخاطر حس انتقام نقشه ضربه زدن به او را در سر می پروراندم تا وقتش برسد . خیلی طول کشید ولی یک روز اتفاقی پیش آمد ؛ پسر شیطون همسایه را دیدم که دور بر ماشین می پلکید ظهر یک روز گرم تابستان بود . صدایش زدم و با مقداری پول راضیش کردم باد چهار لاستیک را خالی کند او هم کرد .
عصر قشقرقی توی کوچه راه افتاد ، مادر دختر همسایه که زنی بد دهان بود همه همسایه ها را به حسود بودن متهم می کرد و به انتقام تهدید . هیچکس یارای مواجهه با او را نداشت و همه سعی می کردند از سمت نگاهش بگریزند . من در اوج لذت حس انتقام بودم و با نگاهم فقط دختر همسایه را با پوزخندی دنبال می کردم که ناگهان مادرش بطرف من متوجه شد و با لحن ارعاب آمیز پرسید از کننده کار خبر دارم . من تمام بدنم به رعشه افتاد صدایم بلرزه افتاد و جواب چرت و پرتی هم که دادم موجب شد بمن شک کند نگاهش حالت کنجکاوانه بگیرد و مثل یک بازجو مورد استنطاقم قرار دهد داشتم به جرمم اعتراف می کردم که دخترش به دادم رسید و جلو مادرش را گرفت . از همان روز من شیفته و شیدایش شدم و نسبت به وی حس احترامی پیدا کردم همراه با سپاسگذاری ..
داود رشیدی بازیگر پیشکسوت تئاتر،سینما و تلویزیون بعد از تحمل مدتی بیماری و دوری از فضای کار، دار فانی را وداع گفت.
رشیدی در سالهای اخیر به دلیل بیماری کمتر در مجامع هنری حاضر میشد و امکان چندانی برای کار هنری نداشت.
او بعد از مدتها تحمل بیماری آلزایمر صبح روز جمعه پنجم شهریور ماه دار فانی را وداع گفت.
خبر درگذشت این بازیگر پیشکسوت از سوی لیلی رشیدی دختر این بازیگر به تایید رسیده است.
داود رشیدی در سال ۱۳۱۲ در تهران متولد شده بود و پس از تحصیل در فرانسه در سال ۱۳۴۳ به تهران آمد و در اداره تئاتر آن زمان وابسته به وزارت فرهنگ و هنر استخدام شد. او گروه تئاتر امروز را پایهگذاری کرد و هنرپیشگانی چون داریوش فرهنگ، مهدی هاشمی، فهیمه راستکار، سیاوش طهمورث، مرضیه برومند و سوسن تسلیمی به عضویت در این گروه درآمدند.
بازی در «هزاردستان» یکی از به یادماندیترین نقشآفرینهای این بازیگر است. او همچنین نمایشهایی چون «در انتظار گودو»، «ریچارد سوم»، «پیروزی در شیکاگو»، «منهای دو»، «آقای اشمیت کیه؟» را روی صحنه برده است.
خیلی وقتها خودت را نه تنها صاحب حق می دونی بلکه واقعا هم صاحبش هستی اما به دلایلی نمی توانی به چنگش بیاوری و ناچار دندان روی جگر نهاده و سکوت اختیار می کنی و چهار چشمی نظاره گر دو لپی میل شدن حقتان توسط دیگران هستی .
این حالت که وصفش گفتم دقیق دیروز برای من اتفاق افتاد وقتی که برای مطالبه اضافه کاریهایم نزد رییسم رفتم . اول نگاهی به قد و بالایم کرد و گفت : اینهمه اضافه کاری مگه ممکنه ؟
گفتم : خودتان دستور دادید تا بعد از ظهرها بایستم و کار کنم . گفت البته با تمام پررویی : من گفته باشم ولی نه آنقدر زیاد که به اندازه حقوق ماهیانه یک کارگر . بعد روکرد به مهمانش و ادامه داد : اینطور می شود که جوانهای ما بیکار بمانند ولی عده ای حقوق نجومی می گیرند . در اوج بهت و حیرت بودم که ضربه نهایی را وارد ساخت : مطمئنم خودتان هم راضی نیستید که نامتان جزو حقوق نجومی بگیرها برود منهم اصلا دوست ندارم شما بدنام شوید و میان کارگرانمان انگشت نما شوید .
سپس رو کرد به مهمانش و افزود : ببینید کارگر ما چه با فهم و شعور است ، برای گردش چرخ صنعت مملکت و کاهش بیکاری جوانان نان خودش را با هموطنش قسمت می کند . بعد رو کرد به من و گفت : این حرکت شما در تاریخ اقتصاد میهن ثبت می شود ؛ به سرکارتان برگردید و با جدیت و خلوص بیشتر چرخ اقتصاد کشور را بچرخانید .
هاج و واج مانده بودم راهی جز برگشتن نداشتم ، برگشتم و درحال خروج از دفتر بودم که شنیدم از مهمانش پرسید : آقا زاده می توانند بعد از ظهرها ما را از علمشون بهره مند سازند؟
مردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه سر در نمیارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
فرق انسان نادان و دانا فقط در زاویه ی دید انهاست انسان نادان ظاهر بین است و سطحی نگر اما انسان دانا کل نگر هست و گسترده انسان نادان همیشه در حاشیه است و طرح من و بحث و نزاع انسان دانا در لحظه است و از بدی ها و زشتی ها نیز درس میگیرد . انسان نادان فقط روبرو را میبیند اما انسان دانا از تمام مناظر لذت میبرد انسان نادان متعصب است و بر تفکر دیگران چنگ میزند اما انسان دانا برای تفکر دیگران احترام قایل است . انسان نادان تقلید را سرلوحه ی کار خود قرار میدهد اما انسان دانا تحقیق و تفحص انسان نادان شکست میخورد و سرخورده میشود اما انسان دانا از هر شکستی درس و تجربه ای میاموزد انسان نادان حیات را در ظاهر میبیند اما انسان دانا در باطن انسان نادان دیدی ظاهری دارد و عقل گراست ( عقل خُرد ) اما انسان دانا رند است و از هر دو پله در لحظه استفاده میکند .