ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف
ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف

حسرت بر عمر رفته

داشتم چای می خوردم.

خانمم رفته بود تا در مغازه برگشت. خیلی خسته شده بود به نفس نفس افتاده بود برایش چای ریختم و با لبخند پرسیدم چیه هن و هن می کنی نکند پیر شدی؟

آه بلندی کشید و در حالیکه زانوهای درد کشیده اش را ماساژ می داد گفت:- آره پیر شدم عمرم گذشت و نفهمیدم با چه سرعتی گذشت همه اش مشغول بچه داری و پخت و پز و شست و روفت بودم؛ زانوهایم داغون شد کمرم شکست .. دیگه بکارهای خانه نمی رسم و ...

بنده خدا درد دلش باز شده بود و هی گفت و گفت.

چهره ی زیبای با لطافت جوانی کجاست در پیچ و خم کدام کوچه ی زندگی گم شده بود.

چرا ما قدر زندگیمان را ندانستیم.