داشتم چای می خوردم.
خانمم رفته بود تا در مغازه برگشت. خیلی خسته شده بود به نفس نفس افتاده بود برایش چای ریختم و با لبخند پرسیدم چیه هن و هن می کنی نکند پیر شدی؟
آه بلندی کشید و در حالیکه زانوهای درد کشیده اش را ماساژ می داد گفت:- آره پیر شدم عمرم گذشت و نفهمیدم با چه سرعتی گذشت همه اش مشغول بچه داری و پخت و پز و شست و روفت بودم؛ زانوهایم داغون شد کمرم شکست .. دیگه بکارهای خانه نمی رسم و ...
بنده خدا درد دلش باز شده بود و هی گفت و گفت.
چهره ی زیبای با لطافت جوانی کجاست در پیچ و خم کدام کوچه ی زندگی گم شده بود.
چرا ما قدر زندگیمان را ندانستیم.