ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف
ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف

کتاب هدیه و پند و اندرز

از در که وارد شد کیفش را زمین گذاشت. خسته بود خسته راه بود نفسی تازه کرد و چای داغی در این سرمای زمستان خورد بعد لباسش را عوض کرد و دوباره برگشت پیشم نشست. من جلو تلوزیون لم داده بودم. کمی گذشت گفت: << بابا برات یک هدیه گرفتم امیدوارم بپسندی >> خودم را جمع و جور کردم دخترم برایم هدیه گرفته است اولی نیست اما هدیه است.

اما افکاری خودخواهانه هجوم آوردند، حتما پول لازم دارد. او از برق چشمانم افکارم را خواند گفت:<< نه، پول لازم ندارم همینطور برایت گرفتم گران نیست اما با ارزش است ... کتاب است.  ادامه مطلب ...

حسرت بر عمر رفته

داشتم چای می خوردم.

خانمم رفته بود تا در مغازه برگشت. خیلی خسته شده بود به نفس نفس افتاده بود برایش چای ریختم و با لبخند پرسیدم چیه هن و هن می کنی نکند پیر شدی؟

آه بلندی کشید و در حالیکه زانوهای درد کشیده اش را ماساژ می داد گفت:- آره پیر شدم عمرم گذشت و نفهمیدم با چه سرعتی گذشت همه اش مشغول بچه داری و پخت و پز و شست و روفت بودم؛ زانوهایم داغون شد کمرم شکست .. دیگه بکارهای خانه نمی رسم و ...

بنده خدا درد دلش باز شده بود و هی گفت و گفت.

چهره ی زیبای با لطافت جوانی کجاست در پیچ و خم کدام کوچه ی زندگی گم شده بود.

چرا ما قدر زندگیمان را ندانستیم.

شکر شکر ، شکرپاره

در یکی از روزهای آخر تابستان وسط ظهر از بلواری میگذشتم ، چشمم به وانتی هندوانه فروش خورد سریع کنار زدم تا در کنار خانواده یک هندوانه قرمز و شیرین و تگری بخوریم .. خداییش مرا نیمه هندوانه ای سرخ رنگ که روی بار هندوانه بود کشاند و میل خوردن هندوانه را در وجودم استارت زد .. کیلو ۶۰۰ بد نبود از فروشنده خواستم خودش انتخاب کند تا قرمز و شیرینیش صد در صد باشد گفت این فصل دگر هندوانه ی نرسیده وجود ندارد .. دوتا هندوانه بزرگ و بقیمت ۱۶ هزار تومان بارم کرد که هنوز نتوانستم حساب کنم چند کیلو  بودند گذاشتم پشت ماشین و با ذوق و شوق سمت منزل رفتم . تا هندوانه ها را زمین گذاشتم عیال توی ذوقم زد گفت واه چرا اینقدر بزرگ گرفتی مگر ما چند نفریم ؟ گفتم ایراد نگیر برو سینی و کارد بیار می خواهم تکه کنم بذارم یخچال تا بعد از نهار خنک بخوریم . اولی را چاقو زدم انگار سنگ بود به زور توانستم دو نیمه اش کنم .. یا خدا معجزه شد بجای قرمزی یا سفیدی شکم هندوانه زرد بود . هاج و واج مانده بودم خانم بچه ها هم ساکت نگاه می کردند تا اینکه دختر کوچکم زد زیر خنده و با متلک گفت بابا کدو حلوایی خریدی .

امتحانش کردم مزه نداشت صد رحمت به آب لوله . دومی را زیر چاقو گرفتم این یکی هم صورتی و بی مزه بود .. کلافه شده بودم چه شکمی صابون زده بودم قرمز و شیرین و تگری .

داخل یک کیسه انداختم و از حرصم ظهر گرما راه افتادم تا ببرم پسشان بدهم ولی وقتی رسیدم جاتره و هندوانه فروش نبود گمان کنم من شکار آن روزش بودم .

خوره عجیب

مدتیه که چیزی مثل خوره در وجودم افتاده و مرا ذره ذره اما مداوم می خورد . چیزی شبیه یک کرم درون سیب . حالا چرا مثال کرم و سیب ، چون کرم باعث فساد سیب می شود ولی تکامل خودش ؛ اما خوره ی من فقط آمده تا مرا خراب و فاسد کند .

چی ؟کدام خوره یعنی نگفتم هنوز ؟

درسته یادم رفت بگویم ، البته مورد مباهات و افتخاری نیست و جز سرشکستگی و آبروریزی سرانجامی ندارد . بله می دانم حوصله تان را سر بردم .. من مدتیه که عجیب هوس پنچر کردن ماشین دختر همسایمان به سرم زده است . هرجور شیطان را لعنت می کنم و از شرش به خدا پناه می برم چاره ی گار نیست .

درسته منهم موافقم که سببی باعث بوجود آمدن این خواسته شده است ، و من خوب بیاد دارم ؛ یک روز بارانی در حال عبور از کوچه بودم و پستیهای آسفالت پر آب و با چتر در حال عبور بودم که ناگهان ماشینی با سرعت از کنارم گذشت و سراپا خیسم کرد ، ماشین دختر همسایه بود . به خودش زحمت نگاه کردن نداد و مرا هاج و واج پشت سر خود با لباسی گلی بجا گذاشت .

دلیل است دیگر و من از همان روز بخاطر حس انتقام نقشه ضربه زدن به او را در سر می پروراندم تا وقتش برسد . خیلی طول کشید ولی یک روز اتفاقی پیش آمد ؛ پسر شیطون همسایه را دیدم که دور بر ماشین می پلکید ظهر یک روز گرم تابستان بود . صدایش زدم و با مقداری پول راضیش کردم باد چهار لاستیک را خالی کند او هم کرد .

عصر قشقرقی توی کوچه راه افتاد ، مادر دختر همسایه که زنی بد دهان بود همه همسایه ها را به حسود بودن متهم می کرد و به انتقام تهدید . هیچکس یارای مواجهه با او را نداشت و همه سعی می کردند از سمت نگاهش بگریزند . من در اوج لذت حس انتقام بودم و با نگاهم فقط دختر همسایه را با پوزخندی دنبال می کردم که ناگهان مادرش بطرف من متوجه شد و با لحن ارعاب آمیز پرسید از کننده کار خبر دارم . من تمام بدنم به رعشه افتاد صدایم بلرزه افتاد و جواب چرت و پرتی هم که دادم موجب شد بمن شک کند نگاهش حالت کنجکاوانه بگیرد و مثل یک بازجو مورد استنطاقم قرار دهد داشتم به جرمم اعتراف می کردم که دخترش به دادم رسید و جلو مادرش را گرفت . از همان روز من شیفته و شیدایش شدم و نسبت به وی حس احترامی پیدا کردم همراه با سپاسگذاری ..


حق گرفتنی است

خیلی وقتها خودت را نه تنها صاحب حق می دونی بلکه واقعا هم صاحبش هستی اما به دلایلی نمی توانی به چنگش بیاوری و ناچار دندان روی جگر نهاده و سکوت اختیار می کنی و چهار چشمی نظاره گر دو لپی میل شدن حقتان توسط دیگران هستی .

این حالت که وصفش گفتم دقیق دیروز برای من اتفاق افتاد وقتی که برای مطالبه اضافه کاریهایم نزد رییسم رفتم . اول نگاهی به قد و بالایم کرد و گفت : اینهمه اضافه کاری مگه ممکنه ؟

گفتم : خودتان دستور دادید تا بعد از ظهرها بایستم و کار کنم . گفت البته با تمام پررویی : من گفته باشم ولی نه آنقدر زیاد که به اندازه حقوق ماهیانه یک کارگر . بعد روکرد به مهمانش و ادامه داد : اینطور می شود که جوانهای ما بیکار بمانند ولی عده ای حقوق نجومی می گیرند . در اوج بهت و حیرت بودم که ضربه نهایی را وارد ساخت : مطمئنم خودتان هم راضی نیستید که نامتان جزو حقوق نجومی بگیرها برود منهم اصلا دوست ندارم شما بدنام شوید و میان کارگرانمان انگشت نما شوید .

سپس رو کرد به مهمانش و افزود : ببینید کارگر ما چه با فهم و شعور است ، برای گردش چرخ صنعت مملکت و کاهش بیکاری جوانان نان خودش را با هموطنش قسمت می کند . بعد رو کرد به من و گفت : این حرکت شما در تاریخ اقتصاد میهن ثبت می شود ؛ به سرکارتان برگردید و با جدیت و خلوص بیشتر چرخ اقتصاد کشور را بچرخانید .

هاج و واج مانده بودم راهی جز برگشتن نداشتم ، برگشتم و درحال خروج از دفتر بودم که شنیدم از مهمانش پرسید : آقا زاده می توانند بعد از ظهرها ما را از علمشون بهره مند سازند؟