ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف
ستون

ستون

یادداشتهایی بصورت پراکنده در زمینه های مختلف

کتاب هدیه و پند و اندرز

از در که وارد شد کیفش را زمین گذاشت. خسته بود خسته راه بود نفسی تازه کرد و چای داغی در این سرمای زمستان خورد بعد لباسش را عوض کرد و دوباره برگشت پیشم نشست. من جلو تلوزیون لم داده بودم. کمی گذشت گفت: << بابا برات یک هدیه گرفتم امیدوارم بپسندی >> خودم را جمع و جور کردم دخترم برایم هدیه گرفته است اولی نیست اما هدیه است.

اما افکاری خودخواهانه هجوم آوردند، حتما پول لازم دارد. او از برق چشمانم افکارم را خواند گفت:<< نه، پول لازم ندارم همینطور برایت گرفتم گران نیست اما با ارزش است ... کتاب است.  

خوشحال شدم. پس هدیه ای بدون توقع خوب است آنهم کتاب. کتاب را جلویم گرفت و با لبخندی نمکین. کتاب را گرفتم و به نامش خیره شدم "ابن مشغله نوشته نادر ابراهیمی" چه اسم عجیبی . تشکر کردم و مشغول ورق زدنش شدم گفت:<< خب دیگه >>

گفتم:<< دیگه چی؟>>

- هدیه ی من چی؟

- مگه نگفتی پول نیاز ندارم؟ خدیدی دستم را گرفت.

- یک هدیه معنوی.

فهمیدم دوست دارد نصیحتی بشنود، گاهی اینطوری است، منهم خودم را صاف و جدی کردم و در حال یافتن جمله ای پر معنی. سریع به ذهنم رسید:

- هر کس مسئول کارهایی که می کند هست کار بد بکند مجازات می شود و کار خوب بکند پاداش می بیند. نگاهش می کردم تا تاثیر جمله ام را رویش ببینم. ناگهان از جا برخواست گفت:

- خیلی گرسنه هستم مامان هم شام عدسی پخته و من دوست ندارم، لطفا برو از سر خیابان برایم فلافل بخر. منتظر نماند تا عکس العملم ببیند و رفت چون می داند من حتما برایش می گیرم.